مصاحبه با خانم طباطبایی از مسولین کانون نخبگان جوان

– شما باب آشناییتون و چند ساله که با فاطمه آشنا هستید رو برای ما بفرمائید؟

بسم الله الرحمن الرحیم. من از همون زمانیکه نخبگان برای بچه ها دوره برگزار کردیم و تشریف آوردن برا مصاحبه و آزمونها فاطمه جون را دیدم. از زمان ثبت نام بود سال 89 یا 90 بود فکر کنم 90 بود.

– یعنی ایشون دبیرستانی بودن؟

نه سوم راهنمایی بود. پس 89 فکر کنم بوده باشه. البته یه آشناییه دورا دور هم داشتیم. چون همسرم با برادر فاطمه جون هم دانشگاهی و هم مدرسه ای بودن.

– با کدوم برادرشون؟

آقا صالح، برادر سومی. خب منم برادرشون رو می شناختم. تو دانشگاه توی خیریه ای فعالیت می کردیم ایشونم عضو بودن. بعدش دیگه فاطمه جان که وارد نخبگان شد و طرح یاران آشناییمون بیشتر شد من به صورت کلی کار می کردم .تقریباً برنامه ریزی و خط دادن به مربیا و همیارا بود. مثل سه تا خانم بزرگی که اونجا بودن ودر هر حال با بچه ها تک به تک ارتباط نداشتیم، ولی زیر نظر داشتیم دخترها رو.

یه سری از بچه ها بودن که هنوز تو بچگی خودشون غرق بودن. سیر میکردن تو بچگیشون. یه سری از بچه ها بودن که خیلی نشون می دادن بالاتر و بزرگتر هستن، ولی خب عملاً اینطوری نبود. ولی مثل فاطمه نداشتیم. چون خیلی بعد از فاطمه فکر کردم، بهش نگاه کردم. رفتارهاش خیلی عاقلانه و متین بود، با اینکه یه بچه ی سوم راهنمایی بود.

– خاطره ی در این مورد برای من می گین؟ شما چه برخوردی از این دیدین که به این نتیجه رسیدید؟

یه سری چیزها که تو ظاهر پیدا بود. مثلاً 20-30 تا دختر نشستن تو سرومغز هم می زنن، با هم دعوا و بحث دارن یا حالا شیطنت دارن. یه نفر اون وسط باشه که بگه بچه ها می خواد خانم صحبت کنه یه دقیقه ساکت. یا مثلاً ما یه اردو هم رفتیم. خوشحالم که این اردو رو هم رفتیم مشهد. با هم رفتیم توی اتوبوس. بچه ها وقتی اتوبوس میبینن دیگه شیطنت و شلوغ کاری خیلی می کنن. فاطمه هم همراهی می کرد هم هدایت می کرد. مثلاً نمی ذاشت از حدش خارج بشه.

– این همراهی بیشتر به خاطر هدایت بوده یا نه به خاطر بچگی خودشم بوده؟

نه فاطمه بعضی ساعتها تنها هم بود تو اتوبوس با گوشیش مشغول بود، یا قرآن دستش بود، یا کتاب می خوند. ما یه سری جعبه برده بودیم که کتابخونه همراهمون بود. خیلی جالب بود اون بچه هایی که اهل مطالعه بودن کم و بیش مشخص می شدن که دائم سراغ کتابهای دیگه رو می گرفتن. یعنی سریع یه کتاب رو تمام می کردن و یه کتاب بعدی رو می خواستن. فاطمه می اومد کتاب می گرفت.

– بیشتر چه تیپ کتابهایی می خوند؟

خیلی الان یادم نیست. چون مسئول کتابخونمون خود همیارها بودن. ما هم کتابهایی که بردیم هدفمند بود. مثلاً زندگینامه شهدا، نیمه های پنهان ماه، اونا رو برده بودیم ،کتابهای امیرخانی را برده بودیم. این تیپ کتابهایی که بیشتر یه زمینه ی مذهبی داشته باشن اینجوری کتابها را سعی کردیم ببریم که اگر کسی هم اونها را نخونده .هم کوتاه باشه هم استفاده بشه. چون تو اردو بچه هایی بودن که نماز تا حالا نخونده بودن حتی. مثلاً لزومی برای اینکه روزه بگیرن نمی دیدن. این تیپی هم داشتیم مثل فاطمه مذهبی داشتیم مثل اینا هم داشتیم.

– خب فاطمه با اونها که نماز نخونده و روزه نگرفته رفتارش چجوری بود؟

ما خودمون چون زمینه ی مذهبی داریم خیلی با این بچه ها سخت بود ارتباط گرفتن جذبشون. ما مشهد برده بودیمشون آنها زیارت نمی خواستن بیان خیلی هاشون. ولی یه سری شونم هم کوتاه می اومدن. ما خیلی بهشون فشار نمی آوردیم، ولی فاطمه خیلی راحت و عادی برخورد می کرد. تفاوتی بین بچه ها نمیذاشت.

– خاطره ی من از فاطمه؟

من توی اصفهان  برخورد مستقیم با فاطمه نداشتم. در حد اینکه فاطمه می پرسید مثلاً خانم کلاس چی کی برگزار می شه؟ استاد فلانی که میاد؟ در همین حد با هم صحبت داشتیم، ولی تو مشهد ارتباطمون بیشتر بود. ما بچه ها رو تو حسینیه نگه می داشتیم و محل استقرار مون حسینیه بود. همه کنار هم می خوابیدن. هیچ اتاقی نبود. 3-4 تا بچه ها بودن خیلی وحشتناک شیطنت می کردن. همه مربیا از دستشون به ستوه آمده بودیم. شب تا ساعت یک و دو می خواستن حرف بزنن، بلند بلند بخندن، تو گوشیشون آهنگ بذارن، یه سری از این کارها خب مزاحم بقیه بود. صبح دوباره می خواستیم بلند شیم. نظم اردو به هم می خورد. ما دو سه روز تحملشون کردیم، شب دوم سوم بود که ما هر چی چراغها را خاموش کردیم و بچه ها رو دعوت کردیم به خوابیدن و سکوت و اینا اثر نکرد. وحشتناک بود. من از کوره در رفتم و به مربیان دیگه گفتم می خوام دعواشون کنم و برخورد کنم. خلاصه خودم موندم که چجوری؟ فریاد زدم: یعنی چی! بخوابین. که حتی یکم بچه ها بغض کردن که چرا خانم شما چرا اینطوری با ما برخورد کردید.

فرداش فاطمه اومد گفت که خانم طباطبایی ما خوابیدیم اینا ساکت شدن و خوابیدیم اما شما اینقدر خودتونو ناراحت کردین. دیدین یکی از بچه ها گریه کرد. کاش داد نمی زدید. خیلی قشنگ اومد با یه لحنی گفت که من خودم انتقاد شو پذیرفتم. فاطمه اومد گفت: ببخشید خانم دارم می گم ها! ولی اینو می خوام بگم بهتون که آره نمی ارزید که بچه ها بخوان ناراحت بشن. بعدش من خودم خیلی ناراحت شدم ولی خوشحال شدم که یکی اومد اینطوری راحت به من گفت.

ما تو اردو هر شب قرائت سوره ی انسان را داشتیم. یه بخشی از این سوره رو برا بچه ها باز می کردیم  توضیح می دادیم تا جایی که تفسیر شو می گفتیم یه مقدار قاری مون هم فاطمه جون بود. ما پرسیدیم از بچه ها. من نمیدونستم فاطمه حافظ و قاریه. تو رزومه ی فاطمه به عنوان شاگرد نخبه و برتر خونده بودم ولی نمی دونم چرا اطلاع نداشتم. چون بودن بچه های دیگه ام حافظ بودن. بعد همون جا تو اردو گفتیم بچه ها کی میتونه قرآنو بخونه یکی از دو تا بچه ها که همکلاس فاطمه بودن گفتند خانم فاطمه. خلاصه فاطمه خوند. یادم نمیره بچه ها وقتی اردو میرن واقعاً انرژیها شون می خواد تخلیه بشه، مثل یه بمب انرژی میمونن. به سختی می تونستیم آرومشون کنیم تا بشینن و گوش بدن و بشینیم یه گپی بزنیم.

تو اون همه سرو صدا فاطمه اینقدر آروم نشسته بود سر قرآنشو تو قرآنش نگاه می کرد و با خودش زمزمه می کرد که حالا بچه ها جمع بشن سکوت بکنن و بخونن. من اصلاً بهش غبطه می خوردم که چرا این بچه پا نمیشه با اینا شلوغ کنه، اما خیلی جالب بود. بعد شروع کرد از اصول سخنرانی اگه بدونین اینه که جمع ساکت نباشن شما باید با صدای آروم شروع کنید. فاطمه با صدای آروم شروع کرد. گفتم فاطمه جون شما شروع کن. خیلی جالبه بدون این که داد بزنه با یه ریتم آروم و صدای ملایمی شروع کرد. بعد بچه ها آروم که شدن دیگه ولوم رو بردن بالا و بلندتر خوند. حتی فن سخنرانی می دونست. واقعاً دوست داشتم قرائتشو. خیلی آرامش به بچه ها می داد، بچه ها رو آروم می کرد.

کارهای جمعی که داشتیم فاطمه شرکت می کرد. می خواستن تئاتر انجام بدن برای خودبچه هایی که توی اردو بودن، فعالیتی انجام بدن مثلاً حالت جنگ مانند، یا مثلاً برنامه های شبانه می خواستیم بذاریم فاطمه کمک می کرد. فاطمه هم جزء بقیه بچه ها خیلی پر نشاط بود. خدا را شکر وجود بچه هایی مثل فاطمه باعث می شد که بقیه اگه می خواستن اشتباهی بکنن، شیطنت ناجوری بکنن، فاطمه خیلی قشنگ در کمال آرامش یه جوری برخورد می کرد که خیلی ها روشون نمی شد. هر چند که شیطنتهای خودشونو انجام می دادن.

– از فاطمه شیطنتی چیزی هست؟

شیطنت نه به اون صورت، ولی مثلا یادم هست با فاطمه از اردو برمی گشتیم خیلی شعر می خوندن. بچه ها شعر می ساختن. فاطمه هم با بچه ها تا اونجاییش که خارج از ادب نبود همراهی می کرد. کارشون خیلی جالب بود که این شادی و نشاطشون فاطمه ام باهاش در گیر می شد واردش می شد و با بچه ها همراهی می کرد.

– از سفر مشهد هر برخوردی که از فاطمه خاطرتون هست،  حجب و حیا، شیطنت، هر چیزی که خاطرتون هست بگین؟

از حجابش که هیچ ایرادی نبود. هیچ تذکری من حداقل هیچ تذکری ندادم  یادم نمیاد که حتی تو دلم احساس کرده باشم به فاطمه تذکر بدم. خیلی شیک بود. خیلی مرتب و تمیز و ست بود، اما خیلی ام باحجاب و پوشیده بود. ما اردومون فشرده بود خودمون خیلی کم می تونستیم زیارت بریم. بچه ها هم دوست داشتن بعضیهاشون که حرم زیاد باشن. بعضیها شون برعکس بودن. ما هم میانه رو می گرفتیم. پیش اومده بود که بچه ها می خواستن حرم برن و یه سری مخالفت کرده بودن. فاطمه جزء کسانی بود که دوست داشت حرم بره. این دوستمون که تعریف کرد گفت یادمه نشد ما حرم بریم اون روز. مثلاً یه بار رفته بودن یا نشده بود حتی اون یکبارم برن و می گفت فاطمه چنان اشک می ریخت و ناراحت بود و حسرت اینو که نتونسته حرم برم می خورد که واقعاً من ناراحت شدم. گفتم فاطمه عیبی نداره امام رضا ما را تا همینجا  طلبیدن. می گفت دلتنگم. حالا تو نوشته ی خانم چیت ساز که پرینت کردید این ماجرا هستش که فاطمه واقعا دلش پر می کشید برای حرم. خیلی دلش پرپر می زد که بره حرم. این چیزی بود که خیلی کمتر دیدم از بچه ها. براتون فرقی نداشت برن نرن، ولی ارتباطی که با امام رضا داشت نزدیکی و حسی که داشت خیلی من بهش غبطه می خوردم که اینقدر دوست داشت.

رو امتیازهای بچه ها من خودم خیلی دقت می کردم ببینم واقعاً بچه ها این چیزی که ما استاد  او سرفصل کلاسمون متفاوت بوده کلاسهای خلاقیت داشتیم. کلاسهاس که تو زمینه ی فکری با بچه ها کار کنیم داشتیم ادبیات داستان نویسی این جور چیزا برام خیلی مهم بود ببینم بچه ها چه طور استقبال می کنن فاطمه توی یه سری از این سرفصلها و درسهامون خیلی امتیازهای بالایی داشت و امتیازهای بالامون مشخص بود مربیا معرفی می کردن فاطمه با شوق و اشتیاق می اومد بعضی بچه ها واقعاً حالشو نداشتن تو حیاط می نشستن دور هم. گرم بود هم فصل فراغت بود هم ماه روزه بود خیلی سخت بود.

– خیلی پس کار فشرده می شد؟

آره خیلی. ولی فاطمه با شوق و اشتیاق می اومد یادمه افطار مونو هر هفته افطار تو خود کانون نخبگان برگزار می کردیم یه حیاطی مثل حیاط جامعه داشت برا بچه ها چادر زده بودیم مسابقه داشتیم یه فضای قدیمی و بله اونجا یه خونه قدیمیه ما یه چادری زده بودیمو که سایه باشه بعدازظهر از ساعت 5 شروع می کردیم بچه ها می اومدند و کمکمون می کردن برای سفره پهن کردن جمع کردن هم قبل از افطار برنامهی دسته جمعی داشتیم مسابقه برگزار می کردیم خیلی برای بچه ها فضای شادی بود استفاده می کردن فاطمه هم همیشه سروقت می اومد چون یه برنامه ای بود که اجبار نبود می تونستند بچه ها دیر یا زود بیان یا حتی نیان.

– فاطمه سر وقت میومد؟

حالا یادم نیست که همه رو بود یا نه چندسال گذشته ولی اینو یادمه که همیشه جزء بچه هایی بودکه اول می اومد با اشتیاق  و ذوق منتظر بود که ببینه این برنامه چیه تشنه بود فاطمه نمی تونم بگم شاید یه دختر توسن فاطمه حال و حوصله ی اینو که همه ی این برنامه ها رو بیاد نداره نیازی هم بهش ندارم اینکه فاطمه می اومد شرکت می کرد و دقت داشت  و حساس بود نشونه ی اینه که خیلی دلش می خواست تشنه بود و گر نه فاطمه فضای مختلف داشت که تجربه کنه خیلی جاها بود می تونست بره فعالیت کنه ولی اینکه می اومد به خاطر جدید بودن و نو بودن کار به خاطر اینکه با بچه ها باشه یه چیزی یاد بگیره می اومد طلب می کرد همه بچه ها اینطور نبودن.

ارسال در : دسته‌بندی نشده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*