آخرین سحر در عرش

بسم ا… النور بسم ا… النور بسم ا… النور النور علی نور.
” الحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا ان هدانا ا… ”
خداجونم سلام . سلام، سلام، سلام. حالت خوبه خدا جونم؟ چطوری؟ آره راستشو بخوای می خوام هی کشش بدم. دلم می خواد تا اون جا که می تونم کشش بدم تا این ساعات آخر مهمونیمون تو عرش تو ( عرشت) دیرتر تموم تشه. خدایا… خدا جونم… خدا جونمون… شکرت. شکرت از اینکه کمکمون کردی تا بالاخره کلمه به کلمه ی کلام تو رو حفظ کنیم و انشاء ا…. در آینده ای نزدیک…. عمل. خدا گله شکرت به خاطر اینکه این همه وقت هوامونو داشتی و دستمون رو محکم گرفته بودی تا محکم و استوار تا آخر خط رو بریم و یه وقت، حتی برای یک لحظه عرشت رو، محل اقامتمون رو گم نکنیم. تو گفتی ( و لو لا ان ثبتناک لقد کدت ترکن الیهم شیئا قلیلا ) و مگه غیر از اینه در حقیقت.
خدایا ممنونتیم. خدایا شرمندتیم…. می دونی وقتی میایم ازت تشکر کنیم تازه یادمون می افته که وای چه فرصت هایی رو از دست دادیم… چه کارایی می تونستیم بکنیم و … ولی حالا… تا چشم باز می کنی، وقت رفتن است.. خدایا راستشو بخوای می ترسم… می ترسم از اینکه وقتی از عرش تو رفتیم بیرون، دیگه اون پیوند و میثاق محکمی که بینمونه خدای ناکرده ، ببخشید…. خودت نکرده! شل بشه … خدا جونم ، مهربونم، خدای خوشگل و نازم همونجور که 1 سال کمکمون کردی و مقاوم و پایدار نگهمون داشتی، این عهد واین پیمان رو هم محکم و مقاوم تر از همیشه نگهش دار تا به …. تا به ابد و حتی تو روز قیامت، لب پل صراط و البته انشاء ا… به مدد تو … دم در بهشت. یادته که خدایا، همون روز عید غدیر با هم دیگه پیمان اخوت بستیم، با هم دیگه عهد بستیم که تو روز قیامت نریم بهشت مگه اینکه هممون با هم بریم.
اره دیگه خدایا ما هم رفتنی شدیم، با یه کوله بار پر از خاطره و انشاء ا… که سود سفرمون هم از سود همه ی تجارتای جهان بیشتره… الحمدلله رب العالمین… خداجونم به قول بچه ها ( سال هاست که در انتظار نگاه تو بودیم ) … و حالا پس از یکسال همش زیر تگاه تو بودن توشه ی سفر بستیم تا برویم. چه زیبا بود یکسال تمام با تو بودن. امروز صبح آخرین سحری بود که تو عرش تو صدات زدیم. آخرین سحری که هممون با دلای شکسته صدات زدیم و گفتیم خداجون، خدای مهربونمون، شکرت، شکرت، شکرت: یا دیشب که همش تموم خاطرات سفرمون رو از اول تا حالا مرور می کردیم. حالا همش داریم افسوس می خوریم از وقت های از دست رفته و افسوس می خوریم از، از دست دادن اون کلاس هایی که در حقیقت به وسیله ی تو اداره می شد و
می سوزونی؟…. و حالا کم کم دارم درکش می کنم. خدایا ببخشید، خیلی شرمندتیم. نتونستیم، نتونستیم اون جور که باید از یکسال سفر به عرشمون درست استفاده کنیم. هر وقت شیطونی می کنیم ریحانه ی تو می گه: ” بچه ها این کارا رو نکنین” این حرفا رو نزنین. این جا محل عبور ملائکس. ” اون وقت می خندیدیم ولی حالا می فهمیم که راست راست راست می گی.
خدای من هیچ وقت نمی تونم اون شب رو توی دارالحکمه توی حرم خلیفه تو روی زمین فراموش کنم. اون وقتی که بعد از نماز مغرب و عشاء بچه های هدی « حضوری های پارسال » داشتند 20 صفحه می خوندند ،من هم جزء 13. همون لحظه ای که امام رضا (ع) بهم گفتند: ” تو بایدامسال بیای حضوری” و چرا من باید سر جزء 13 برم کربلا…. تا حالا بهش فکر نکرده بودم….
هیچ وقت نتونستیم تغییر کلام های نورانی تو رو درک کنیم ولی من تونستم یک میلیونیم، تفسیر یکی از آیه های تو رو بفهمم و درک کنم.
خود بهشته. بهتر از اینجا کجا؟؟؟ از شبای بین الحرمین چی بگم؟ که از هر جای کربلا بتونی چیزی بگی از بین الحرمین دیگه نمی تونی حتی یک کلمه هم حرف بزنی!…
اونجا جمع شدن و … خدایا منو ببخش.. من که زیارت با معرفتی نکردم.. اصلاً ! ولی تو خودت معرفتشو نصیبمون کن. انشاء ا…
یادش بخیر.. اولین جمکرانی که اومدم… قشنگترین لحظاتش اون لحظه ای بود که با شروع نماز امام زمان (عج) تو هم درای رحمتت رو باز کردی و با تموم شدنش بارون رحمتت هم کم شد….
و خدای من… تو بگو کدوم ذهنی می تونه اروند کنار و تموم زیبایی های اونو فراموش کنه؟؟؟ اونجایی که واقعاً آدم می تونه با تموم وجودش قدرت تو رو احساس کنه… از حس و حال زیبای طلائیه و بوی تربت خالص که دیگه نمی شه حرف زد و البته هوای غم انگیز و دلگیر شلمچه که هر لحظه فکر می کنی آسمون هم
می خواد بغض چندین

با برچسب: , ,
ارسال در : دل نوشته های فاطمه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*