انگیزه حافظ قرآن شدن یک آتش نشان

به نام خدا

امیرالمؤمنین علی (ع): کسی که انسانی را از گمراهی به هدایت کشد او را زنده کرده و اگر از هدایت به نادانی سوق دهد او را کشته است.

پروردگار می­فرمایند: کسی که نفسی را زنده کند چنان است که همه دنیا را زنده کرد.

به نام خدای رحمن به نام خدای رحیم

به نام خدائی که وقتی به کرات توبه­مان شکست، باز ندا داد برگرد بنده من…

باز ندا داد تو فقط ناامید نباش، برگرد.

وقتی برگشتیم گرم تر استقبال شدیم و بنده بی معرفتی که گرمی آغوش خدای خودش را فراموش کرد و دوباره نمکدان شکست.

ای نزدیکترین به من از رگ گردن

به نام تو قلمی که بدان قسم خورده ای برداشتم و می نویسم از دلی …

از دلی که روزی از همه گرفت و بین مرز امید و ناامیدی به سر منشاء امید هستی امید بست و ناامید نشد، همان روزهائی که به امید آغوش گرم تو از همه دل برید که قابل نزدیکتر شدن به تو باشد.

دستم گرفتی و گرفتی و گرفتی…

همان روزهائی که از همه چیز خسته شدم و از توکلت به من چشاندی و آنقدر شیرین بود که تعمتی به این شیرینی مزه نکرد بودم.

و حال می­نویسم از شیرینی همان نعمت…

تعمتی که همه نعمتهای تو را شامل می­شود. یاریم کن ای نزدیکتر از …

بسم رب المهدی (عج)

امشب که قلم برداشتم و می­نویسم یک ساله هستم .

روحی یک ساله درون کالبدی که سالهاست روی این کره خاکی زندگی کرده و این سرگذشت همان کالبد از این زمین خاکیست.

فرزندی از پدری زحمت­کش و مادری صبور و قانع

یادم میاد مثل همه درس می­خوندم، مثل همه دوستانی که دور و برم داشتم مثل همه لحظه­هامو می­گذروندم با این فکر که همیشه ذهنمو به خودش مشغول کرده بود که چرا باید زندگی اینجوری باشد. چرا من هر چی می­گردم توی زندگیم هدفی راضی کننده پیدا نمی کنم. از طرفی جرأت تغییر نداشتم، چون هدف مشخصی نداشتم. دانشگاه شده بود یه محیط آزار دهنده. توی جمع زیاد دوستام تنها بودم بی هدفی چیزی جز بی رغبتی، بی انگیزگی و بی­میلی به درس برام به ارمغان نیاورده بود تا بالاخره خسته شدم. و اینجا بود که توی اوج ناامیدی از این دنیا خدا رو خیلی نزدیک تر احساس کردم و از توکّلش چشیدم، دل به دریای بی­کران رحمتش زدم و با خودم تصمیم گرفتم دیگه بی هدف کاری انجام ندم.

از محیط درس و دانشگاه زده شده بودم و دیگر اون جمع های دوستی رو نمی­خواستم دیگر این رنگارنگی دنیا رو نمی­خواستم .

تا اینکه با امید و توکل به خدا و تغییر اون زندگی یک نواخت جرأت پیدا کردم و از همه چیز خودمو جدا کردم.

رفتم توی لباس خاکی و یک رنگ سربازی.

معجزه شد…

چه لذتی داشت، حتی فکر یک رنگ شدن. چه لذتی داشت امید داشتن، هدف داشتن چرا که توی همین یک رنگ شدن دریایی از تجربه و علم آموزی قرار داد.

قسمت این شد که توی سازمان آتش نشانی اصفهان به خدمت در بیام و در خدمت مردمم باشم، به مردم کمک کنم، با مردم باشم، تجربه کسب کنم و خیلی چیزا رو یاد بگیرم. چیزاییکه شاید توی غیر از این محیط فرصت یادگیری اونارو نداشتم.

الان که فکر می­کنم چی شد که من توی آتش­نشانی مشغول به خدمت شدم چیزی جز دستای خدا پیدا نیست. چرا که توی لحظات آخر پذیرش آتش­نشانی پذیرش شدم اونم در حالی که دیگه داشتم ازش ناامید می شدم و فقط دل به توکل بسته بودم که همه چیز یک دفعه تغییر کرد و توی لحظات آخر همه چیز درست شد.

باز معجزه شد…

خیلی اتفاقی سفر مشهدی قسمتم شد که با همون لباس یک رنگ به پابوس امام رئوفم آقا علی ابن موسی الرضا (ع) برم و با عرض ادب و ارادت از آقا بخوام این زندگی که تصمیم به تغییرش گرفته بودم، بهش رنگ خدائی بزنند و بهش هدف والائی ببخشند.

با یک دنیا امید برگشتم…

برگشتم و در جریان یه حادثه دلخراش قرار گرفتم. حادثه پرکشیدن یه حافظ قرآن حافظ کلام خدائی که تصمیم گرفته بودم رنگ اون باشم.

یکی همنام و هم سن مادرم حضرت زهرا (س)

کسی که پشت در بسته از بی رحمی آتش و دود پر کشیده بود.

حادثه خیلی عجیبی بود. از اشک ریختن بچه­ها توی حادثه می­شنیدم

عکسایی که بود اون صحنه­ها رو برام تداعی می­کرد.

غم و ناراحتی که توی وجود بچه ها مدتها مونده بود.

اینها باعث شد کم کم این مسافر عرش و حافظ و عامل کلام وحی رو بشناسم.

و این شناخت تا جائی رسید که غبطه خوردم به کسایی که بنده­گی کردند به درگاه خدا و زنده شد دلهاشون و عاشق و سبک بال شدند. آنقدر زیبا شدند که خدای گلچین ما، اون­ها رو برای خودش انتخاب کرد.

بعد از این حادثه دلخراش ابعاد این شخصیت بزرگ خیلی ذهنمو به خودش مشغول می­کرد. همیشه وقتی بهش فکر می­کردم که چی شد این حادثه اتفاق افتاد، پیش خودم می­گفتم خدایا میشه این حادثه اصلا اتفاق نمی­افتاد، یا حداقل چنین شخصیت پرورش یافته­ای از بین ما نمی­رفت. وجود چنین افرادی بین ما باعث هدایت خیلیا میشه ..

تا اینکه گذر زمان جواب سوالاتم رو داد.

اینکه فاطمه پرورش رفت و با رفتنش خیلیا رو فاطمی کرد شاید خیلی بیشتر از وقتی که بود بین آدما و شاید رفت که ماندگار بشه به اینکه تا قبل از رفتنش معدود کسانی با محدود شناختی ازش یاد می­کردند ولی الان …

اینجاست که میشه فهمید اگر دل به خدا گرم شد حتی سردی خاک هم از پس پاک کردن یاد آدم­ها بر نمیاد. و اینجاست که باید گفت:

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق                   ثبت است بر جریده عالم ثبات ما

و مادر عزیزم که می­گفتند: کسی که وجودش از سرمنشاء هستی پرنور شد دیگر از جنس خاک نیست و دیگر بین ما خاکیان  جائی نداره و خدا خیلی زود به ضیافت خودش دعوتشون می­کند و او نام خیلی زود دعوت خدا رو به قصد ترک دنیایی که ما آدما آلودش کردیم لبیک می­گن.

بله، فاطمه پرورش تلنگری در زندگی من و امثال من بود که به خود ببالیم، ببینیم کجائیم، چه می­کنیم و باید چه کنیم…

زندگی بی هدف نبوده و نیست و نخواهد بود و فاطمه پرورش هدف رو خوب شناخت و خوب ما رو به این شناخت رسوند که هدف اصلی فقط خداست و رسیدن به خدا، خواست و بندگی خدا، خواست و اطاعت و جلب رضایت او و برای رسیدن به این هدف باید دل به عشق زنده کرد، عاشق شد  و راه و رسم عاشقی آموخت…

و داستان من ادامه پیدا کرد. شاید ادامه این داستان بخاطر احساسی بود که در وجودم پدیدار شده بود خلائی ایجاد کرده بود. خلاءی که با چشیدن ذره­ای عشق پر می­شد. از جنبش همان عشقی که فاطمه­ها چشیدند و باز معجزه شد…

پا به محیط قرآنی گذاشتم به امید عاشق شدن، به امید کسب معرفت و بصیرت و به امید پیش رفتن به سوی تغییرات بیشتر.

یادمه اون روزی که تصمیم گرفتم برم جامعه­القرآن هنوز سرباز بودم و از اتفاق شیفت کارم بود ولی دل تو دلم نبود برم جامعه.

از فرمانده محترم شیفت وقت، مرخصی گرفتم و حتی برای لباس عوض کردن هم وقت تلف نکردم. رفتم جامعه القرآن و با راهنمائی­هایی که از سمت مسئولین محترم جامعه­القرآن شدم علاقه­مند به شرکت در طرح یکساله حفظ شدم و بعد از مصاحبه­ای که با من شد وارد دوره آزمایشی طرح شدم.

یادمه وقتی توی مصاحبه ازم سؤال شد که چی شد توی این سن علاقه مند به حفظ شدی، با یک مکث نسبتاً طولانی جواب دادم: مرگ یک حافظ

گذشت و قرار بود که تاریخ شروع کلاسها اطلاع رسانی بشه.

دل توی دلم نبود که دوره شروع بشه ولی خب از طرفی حفظ قرآن در کنار همّت بالا نیاز به وقت­گذاری متناسب هم داشت و من توی این فکر که چطوری با مشغله سربازی همراه با حفظ کنار بیام، خیلی ناراحت بودم که این مشکل مانع را هم بشه تا اینکه باز هم توکل نتیجه داد..

باز معجزه شد…

منی که قرار بود خدمتم اواخر دوره آزمایشی طرح یکساله تموم بشه شامل یک امتیاز کسری خدمت چندماهه شدم و دقیقاً روز شروع دوره تمام شد.

چنان شور و نشاط و ذوقی داشتم که بدون تلف کردن وقت با همون لباس سربازی که به تن داشتم توی جلسه اول دوره شرکت کردم و باز زندگی شیرین تر شد…

چرا که قرآن درس عاشقیست!

چرا که دوستانی پیدا کردم از جنس قرآن، از جنس نور و تازه فهمیدم فاطمه و فاطمه­ها عاشق چی شدند…

بله من که از همه چی دل بریده بودم و از درس و دانشگاه و محیط اجتماع در حال فاصله گرفتن بودم به برکت قرآن و تاثیراتش و تغییراتی که به واسطه قرآن در من ایجاد شد و به برکت وجود همچون فاطمه­ای در این مسیر دوباره به سمت درس و علم­آموزی روی آوردم و طی همین مدت و تا این لحظه که تقرریباً 10 ماه می­گذرد توفیق شد17 جزء از کتاب زندگی، قرآن را حفظ کنم و به دل و دیده نقش ببندم و خدا را شاکرم که تقدیر مرا زیبا نوشت.

با زیباترین خط عالم هستی

خطی به زیبایی قرآن که یقیناً تقدیر فاطمه نیز با آن نوشته شده بود.

و در آخر اینکه، سراسر این دلنوشته را با معجزه یاد کردم و واقعاً برای من لحظه لحظه زندگی از وقتی که دوباره متولّد شدم معجزه بود و این اشتباهه که ما آدما فکر کنیم که کم پیش میاد.

نه این اعجاز توی زندگی همه آدما هست. فقط باید دیده باز کرد و دید که تک تک لحظه­های ما توی این دنیا پر از معجزه هست.

آی آدما اگر فاطمه، فاطمه شد فقط بخاطر این بود که بصیرت رو توی وجودش با ذکر و یاد خدا و توسّل و توکّل پرورش داد و نعمتها و عطیه­های الهی رو دید و شکرش را به جا آورد.

درک کرد که وقتی خدا جای جای قرآن مقدس بعد از خودش از پدر و مادر یاد کرده چه مفهومی در کار هست.

اگر فاطمه، فاطمه شد چون بعد از خدا عاشق پدر و مادرش بود و دعای خیرشون بدرقه راهش.

و این مائیم که باید خودمون رو فرش زیرپای پدر و مادرانمان کنیم، تکریمشون کنیم و قدمی جلوی اونا برنداریم. و تلاش کنیم کمتر از ذره­ای از زحماتشون رو جبران کنیم هر چند هرگز از پس جبرانش بر نمی­آییم. بیاییم عهد ببندیم که ببینیم، تصویرگری زیبای خدا را و توی این دوره­ی طوفان بی­دینی و تهاجم فاطمه­ها را الگوی خودمون قرار بدیم امشب که تصمیم به نوشت این دلنوشته گرفتم، شبست به وسعت رحمت خداوندی خدا.

شب آرزوها، یک شب به یادماندنی در کنار خانواده پرورش یافته پرورش بعد از آرزوی فرج. از خدا برای تمام بنده ها آرزو می­کنم که ای ربّ رحیم من طعم واقعی عشق، همان عشقی که سرمنشاء آن تو هستی به همه بندگانت از جمله من روسیاه به درگاهت بچسبان و برای پدر و مادر این کبوتر پرکشیده از قفس دنیا صبر جمیل و اجر عظیم مسألت می­کنم.

اللهم عجل لولیک الفرج

پنجشنبه 26/1/95 (6 رجب 1437) شب لیله الرقائب

س.م.س.ح متولد 13/3/93

با برچسب:
ارسال در : نوشته های دیگران
1 دیدگاه در “انگیزه حافظ قرآن شدن یک آتش نشان
  1. پر از حسرت و بغض! گفت:

    سلام بر شما عزیزی که خدا را برای حال و آینده تان برگزیدید.
    از خدای پاکانی چون فاطمه برای شما لحظاتی سرشار از شیرینی محبت الهی و شوق وصال را آرزومندم. از دریای بیکران فیض و بخشش و کرامت الهی بی وقفه و در هر فرصتی خاضعانه و ملتمسانه تمنای پاکیزگی و طهارت و توفیق قرب بیش از پیش کنید و هوشیار باشید که تمام وقایع کوچک و بزرگ در سر راهتان آزمونهای الهی هستند که در پاسخ به تمنای شما به شما عرضه می شود تا اوج بگیرید و آگاهی شما بیش از پیش درخشش یابد.در هر تصمیم و انتخابی نفع خود را قربانی کنید…حتم دارم که آنچه را گفتم خود یافته اید.گفتم تا به شما شوق دهم گرچه خود بال شکسته ام. برای من و امثال من هم دعا کنید مشمول عفو و عنایت الهی واقع شویم و به سوی حضرتش قدم برداریم.خدای مهربان صبور پشت و پناهتان باشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*