۹/ دی /1391
امروز دل نوشته های قدیمی ام را می خواندم. آن حرف ها که از دل بر می آمدند و به دل می نشستند. حرف هایی از جنس روزهای آزادگی. روزهای رهایی در جهان بدون تعلق. روزهایی که جسم در دنیا بود و اسیر مکان و زمان … اما روحم خیلی بالاتر از دنیا بود. جایی فرای زمین خاکی اینجا! برای همین بود که دلم به خدا نزدیک تر بود. روحم را اسیر خاک و آدمها نکرده بودم. روحم جای دیگری بود .دور از جسم نزدیکتر به آسمان از آنچه امروز فاصله دارد تا به آنجا.
عشق و علاقه برایم چه ساده و عامیانه و چه پاک و واقعی معنا می شد. چه زیبا بود آن روزها. روزهای سادگی… روزهای رهایی! آری این سادگی و رهایی متعلق به دنیا نبود. جایی فرای حصار در و پنجره. روحم بزرگتر بود. قلبم را به قدری بزرگ می خواستم که بتوانم همه کس و همه چیز را در آن، جا کنم . اما امروز… هر روز تلاشم برای کوچکتر کردن قلب سیاهم است نه این که قلبم اول سیاه شده باشد نه … کوچک تر شدن و سیاه تر شدنش هر دو با یکدیگر پیشرفت می کند… مثل یک سرطان! مثل سلول های سرطانی که انگار روز به روز بیشتر وجودم را تسخیر می کنند.
خدای بزرگ من!
نمی خواهم! من تیرگی و کوچکی قلبم را نمی خواهم. دوری از تو را نمی خواهم… اسارت روحم در این دنیای زشت و بی رحم را نمی خواهم… آن هم در حالیکه تو را دارم…. روح سفیدی که تو به من داده ای و روز به روز به دستان خودم آلوده ترش می کنم را دارم خدای من! تو اکسیر سفیدی قلبم را می دانی… تو راز بزرگتر شدن روح مرا بهتر از هر کس می دانی… کمکم کن تنها پناه روزها و شب های دوری من … من دورم. من از تو دورم… تا آن زمان که در دنیا سپری می کنم هر لحظه از آغوش مهربانت کمتر بهره می برم. خدایا من آغوش گرم تو را می خواهم. آغوش بی مهری و قلب سرد و پر کینه ام بدلی شد از عقل… خدایا این سردی را از من بگیر و از گرمای وجود خودت در آن بدم.
خدای مهربون من! تنها کس من… ای نزدیک تر از
نذار فراموشت کنم… روح من، روح توست. هوامو داشته باش هوای مارو ، هوای هممونو داشته باش!
بنده ی کوچیک و گناهکارت فاطمه
سلام فاطمه سلام افق تماشایی عشق و آزادی.سلام بر تو که یادت تمنای پاک شدن و رهایی من می شود خوب می بینی و خوب می شنوی…از عطش وصلت بی دریغ درکامم ریز…هنوز منتظر میمانم…منتظر