مصاحبه با خانم بارانی مربی تواشیح

خانم بارانی مربی تواشیح فاطمه خانم بودند. این مصاحبه در تاریخ 94/1/26 انجام شده است.

–  بفرمایید فاطمه را از چه سنی از چه مکانی و ازچه مقطعی می شناختید؟

بسم الله الرحمن الرحیم. بنده تقریباً می شه گفت که سعادت داشتم نزدیک به سه سال در خدمت این بزرگوار بودم.  یکی از خصوصیات بارز فاطمه جان که هر کسی می دید حالا چه بنده چه هر کس دیگه آرامش بسیار عجیب چهره اش بود. یعنی هیچ وقت نمی تونستی این رو درک کنی که خدای نکرده خودبینی و غرور داره. هیچ وقت.

–  یعنی تو همون جلسه اول تو همون چند دقیه شما به این نتیجه رسیدین؟

نه! نمیتونی به نتیجه برسی. ولی اون چیزی که در ظاهرم داری می بینی خیلی نشون دهنده ی این امر هست. یعنی یک چهره معصوم، دلنشین، آرامی را داشتن. هیچ وقت تا زمانیکه ایشون به رحمت خدا برن اصلاً حتی در اون دیدار اول و دیدار آخر هیچ وقت من این چهره رو به چهره ی دیگه ای که مجزای از اون چهره ی اول باشد ندیدم. یعنی هم واقعاً در باطن یعنی هم خودم از لحاظ این خصوصیات می شه گفت که روزهایی که می رفتم و با ایشون تواشیح داشتم واقعاً این آرامش رو یه جوری ساطع می کرد.

– انرژی می داد؟

انگار آرامش را منتقل می کرد. خیلی واقعاً برای من جالب بود. دقیقاً صحبت کردنش با آرامش، نگاهش با آرامش، نگاه هم محبت آمیز، هم باادب و احترام. خیلی این حالت را داشتن. اولین سالی هم که تواشیح رو برگزار کردیم ما تن صدای زیر در گروه نداشتیم. اومدیم یکی یکی انتخاب کردیم و فاطمه جون اومدن این کار را به عهده گرفتن. هم کار همخوانی با بچه های دیگه رو داشتن هم اینکه شدن به عنوان صدای زیرگروه که اینکار رو خیلی خوب انجام می دادن. اولین سال دیگه ناحیه تقریباً می شه گفت که رتبه ی اول را آوردند و گروه اول میره به مرحله ی استان که اونجا هم باز رتبه اول را آوردن. البته مرحله کشوری نداره متأسفانه تا استان بیشتر نیست و همون سالی که رفتیم مسابقات تواشیح باهم رفتیم که باغ ابریشم بود و چند تا عکس با هم گرفتیم که الان هم داریم.

– اینجایی که میرین رفتارا، برخوردا،خاطره اگه دارین بگین.

بچه ها همشون خوب بودن چونکه اینا با هم مرتباً در ارتباط بودن. مطمئناً رفتارها روی همدیگر تأثیر میزاره. حالا اون شوخیهای دوستانه به کنار، واقعاً چیزی که من از ایشون یادمه بلند نمی خندیدن. هیچ وقت جلوتر از من نمی رفتن، هیچ وقت. یعنی یکبار نشد که من اینرو مثلاً یادم بمونه. همیشه یه لبخند ملیح روی چهره اش بود. یه چهره ی بسیار معصوم را همیشه داشتن و واقعاً اینو که دارم می گم نه اینکه بگم ظاهرش اینطوریه باطنش یه چیز دیگه. اینی که من تو این دو سه سال باهاشون بودم واقعاً از لحاظ اخلاقی اون چیزی که در ظاهرش نشون میده باطنش هم همین بود.

خب یه دختر آروم،سربه زیر،درس خون،حافظ باحجاب همه ی اینا را داریم دیگه. بله حالا بریم سر روحیه ی طنز پردازی. مثل میلاد حضرت زهرا(س) یعنی آخرین اجرایی هم که داشتیم همین بود. یعنی حول و حوش فکر می کنم یک ماه ونیم تا دوماه قبل از فوتشون با هم یه اجرا را داشتیم. شون نمیدیدم همیشه بیشترین چیزی که می دیدم سعی می کردن که جلوی مربی یا معلم یا دبیر اون متانتش من احساس می کنم اجازه نمی داد که بخوان بیشتر این حالتها را داشته باشن ولی گاهاً مرور کارهای روزمره شون بود که شاید مثلاًمی گفتند یه موقع می خندیدیم این موردها بود حالا مثلاً یکی از بچه ها یه اشتباهی می کرد بعد مثلاً همون ایجاد خنده می کردشایداین موردها بیشتر بود وگرنه نه اینکه بخوایم جو کلاس رو با یه مورد دیگه عوض کنن نبود زیاد کار به صورت جدی بود و مایه روز در هفته ام بیشتر نداشتیم اونم یک ساعت و خرده ای این نهایت استفاده را می کردید باید تو این سن یه سری به قول شما یه سری شلوغ کاریهای داشت شیطنتهای خاصی داشته باشه ولی به صورت کلی چیزی که خیلی برای من بارز بود اون آرامش درونی از لحاظ روحی که باعث می شد اونو به بقیه منتقل کنه خیلی متانت و حجب وحیا داشت واقعاً احترام بسیار ویژه ای برای کادرهای مدرسه مربی داشت خیلی قائل بود بر خوردش خیلی خوب بود واقعاً چیزی که خیلی مشهود بود اینه که وقتی که میدیدمش با روی باز خیلی مؤدبانه صحبتهای خیلی قشنگ سعی میکرد توی کلامش استفاده کنه این خیلی برای من جالب بو که می شه گفت بارز بود حالا اون تلاوتش این مواردم که خیلی به دل مینشیت که اونم باز حرف جداست. خیلی ممنون

آخرین باری که من ایشونو دیدم روز میلاد حضرت فاطمه زهرا بود که رفتم امامزاده سید محمد قهدریجان. آخرین باری که اونجا دیدمشون با هم بودیم. من، خانم علافچیان و خانم انجمنی و خانم مکوندی با خانم پرورش با هم بودیم.

– اینا که گفتید خانمها همشون بچه های تواشیح بودن دیگه؟

بله، دوست صمیمیشون فاطمه مکوندی بودش که همیشه با هم بودن. اکثر مواقع هم تو مسابقات، هم برای رفتن و اومدها. شاید آخرین بار اونجا بودیم که روسری که انتخاب کرده بودن برای اجرا منم اون رنگی که اونا انتخاب کرده بودن را نداشتم.

–  چه رنگی بود؟

حالت سبز آبی. بعد زمانیکه اومدیم، خانم مکوندی و خانم علافچیان با هم اومدن از یه مسیر می اومدن خانم پرورشم که مادرشون تا یه جایی که ما تو مسیرمون بود رسوندنشونو بعد دیگه اومدن و تو آژانس سوار شدن و رفتیم. بعد توی راه فاطمه جان به من گفتن که این روسری را ما آوردیم برای شما ولی به عنوان هدیه و زمانیکه اونجا رفتیم برای اجرا. تا رسیدیم به ما گفتن که بیاین برای اجرا آنچنان حولی برمون داشت که گفتیم که سریع آماده شیم روسریها را بپوشین. خب اونجا مقنعه داشتیم اونجا می خواستیم عوض کنیم شروع کردیم به عوض کردن. خیلی سریع دیدم فاطمه جان چند تا سوزن آورد و رنگ روسری رو دقیقاً به من داد گفت: خانم بیاین اینو با هم ستش کنید.

– یعنی سوزن رنگ روسری بود؟

سرسوزن که رنگی هست. اینا مثلاً صورتی داشت، آبی داشت، کرم داشت. این سبز آبی رو من دیدم با اینکه تک بود می تونست برا خودش برداره چون رنگ روسریها یکسان بود دیدم که برداشت و داد به من. گفت: خانم این برای شما. گفتم خودت بزن. گفت: نه این برای شما و من هم روسری رو و هم اون سوزن رو نگه داشتم برای یادگاری. رفتیم برای اجرا و دقیقاً کنار هم هم بودیم.

– شما توی اجراهاشون هستید؟

فقط یکی دو تا اجرا را باهم داشتیم.

–  یعنی خودتونم به عنوان همخوان بودید توی اجرا؟

بله من تو یکی دوتا از اجراها با هم بودیم و علاوه بر اون یه اجرای دیگه ام که داشتیم اینه که برای  جشن تکلیف یکی از مدارسی که اونجا کار می کنم سوم ابتداییها توی یه تالار گرفته بودن یه سالن که من اونجا از بچه ها خواهش کردم اومدن منم به اتفاق رفتم و باهاشون همخوانی کردم.

ارسال در : مصاحبه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*