بسم رب القلوب یکشنبه 19/8/1391
سفری که بی خبر از همه جا به آن دعوت شدیم. به بهترین شکل ازمان پذیرایی کردند و به ملکوکانه ترین روش بدی هایمان را نادیده گرفتند. چه میزبان سخاوتمندی…
امام رضا را می گویم!
شرمندگی مشهد نرفته ی شهریور را هنوز داشتم . این بار اصلاً به کنار ضریح نرفتم. البته.. نمی دانم .. شرم حضور بود یا شلوغی مکان ؟!!! یا حتی تنبلی اینجانبم؟!!! نمی دانم!
مجلش پر شور و شعف ” ما ” شدن برادر جان و ستاره آسمان زندگیش ” منصوره “، شب عید غدیر بود. رواق شیخ طبرسی – در کنار رواق دار الحجه – در میان قلب های لبریز از شادی در حصار لبخند های مهربان، در حضور ملائکه. بر روی بالهای افراشته ی آنان… و منصوره – بانو منصوره! در هاله ای سفید، آغشته به عطر طواف خانه حضرت خدا !، چه زیبا در برابرمان در جوار همنشین قلب مهربانش، آرام نشسته بود.. و من نیز کنارش. هر دو قرآن به دست گرفته بودند. آیه ی نور می خواندند برای نورانی شدن زندگی شان. منور گشتن قلب هاشان و سرمه ی چشمان زیبایشان. عقد در خانه ی خانواده ی عروس جاری شد! خانه ی عموی عروس، امام الرئوف، امام رضای مهرببان! زیبا بود، بسیار زیبا بود. آن هنگام که نو عروسمان لبان را گشوده گفت: با اجازه ی امام رضا، و پدر و مادرم …. بله! ( انتظار یک کِل داشتم! با ذکر صلواتی مزین شد! ) و همچنین برادر عزیزم < نزدیکش نبودم نشنیدم چی گفت!!! >
دوستشان دارم بسیار زیاد. محمد صالح عزیم، منصوره ی گل و مهربون و دوست داشتنی ام.. خوشبخت باشید و شاد. همیشه، در کنار هم!
دیدگاهتان را بنویسید