بسم رب الرحیم 21 مهر 1391 جمعه 19:24
” رب اشرح لی صدری ”
سلام به روی ماهت خدا جون!
امسال، سال تحصیلی 92-1391 . کلاس دوم تجربی “ب” من: فاطمه پرورش، شماره ی 7 دفتر کلاسی! محل سکنی: ردیف یکی مانده به آخر: در کنار شهرزداد احمدی و کیمیا جابری.
سال خوبیست! دوستش دارم. حس های گوناگونی که از ابتدای مهر تا به حال دچارش شده ام و امیدوارم که رو به تعالی برود. فکرم بیشتر محصور و محدود درس است اما …. خوب نیست آنقدرها! و بد هم نیست! چرا که می خوام امسال و 2 سال دیگر و بعد از آن نیز تا آخرین نفس و تا آخرین رخصت حیات در دنیای فعلی، تلاش کنم درست تلاش کنم. به قول پاستور عزیزک
“من آنچه در توان داشته ام انجام داده ام ! ”
و امیدوارم که در آن لحظه ی آخر، آخرین نفس را با خیال راحت بیرون بدهم و با آرامش خیال و لبخندی بر لب به خود این جمله را بگویم…
زندگی زیباست. به آن شرط که از آن طلب زیبایی کنیم. از آن زیبایی انتظار داشته باشیم و آن را خوب تصور و نقش بندی کنیم. این روزها دوباره کلاس زبانم شروع شده و من دوباره با ذوق و شوق فراوان زبان می خوانم. از امسال باید ریاضی و عربی را عالی بخوانم و امیدوارم که در نهایت از این تونل پر پیچ و خم کنکور و درس موفق و سربلند و شاد سر بیرون آورم.
4 شنبه بعد از کلاس زبان بامامان به خانه ی مامان جان رفتیم. آنجا خاله مرضی از یکی از اساتیدش در دانشگاه صنعتی برایمان می گفت: ” از رنج و مشقتی که در طول دوران تحصیل تحمل کرده بود… از مشکلات ما جهان سومی ها.. به نقل از خاله: شوما چیطورین ما چیطوریما، امروز حسش نیسا، حالشا ندارما، این غذاوارا می خورینا…!!! ”
و امیدوارم که بتوانم خود را از سیلاب جهان سومی ها نجات دهم.. از توانایی های خود استفاده کنم:استعدادهایم را پرورش دهم و بتوانم در اعتلای بشریت سهم بسزایی داشته باشم…
تا آنجا که روزی در دانشگاه تهران مشغول تحصیل در رشته ی پزشکی یا دندان پزشکی به یاد چنین روزی بیفتم و با انرژی بیشتری مسیر پیش رویم را طی کنم. انشاء ا…
دیدگاهتان را بنویسید