قشنگترین تصمیم زندگی

بسم رب المهدی(ع)

12/4/1387         چهارشنبه ساعت 23:50

 

خدا جونم سلام: سلام . سلام. دوست دارم هزار بار دیگه هم بهت سلام کنم. آخه احساس می کنم این اولین باریه که بعد از گذشت 12 سال و 5 ماه و 25 روز دارم بهت سلام می کنم و البته راستش رو بخوای خیلی هم خجالت می کشم. خدایا، یه چیزی بگم؟ ” خیلی با حالی ” هر چی بگم کمه. دوست دارم یه بار هم که شده با تو دردو دل کنم. می دونم که خودت خیلی بهتر و بیشتر از من از تموم چیزهایی که می خوام بهت بگم خبر داری. ولی دلم می خواد حداقل برای یه بار هم که شده به جای اینکه تو دلم با ساراسادات، نیره، هما و … درد و دل کنم، در حضورت با تو درد و دل کنم . توگفتی: اگه با کسی درد ودل کنیم، فقط آبروی خودمونو بردیم و همین کار منو سخت تر از همیشه کرد

خدایا اگه بخوام یه جوری اتفاقات دنیارو بررسی کنم که همش به من برگرده، یه همچین چیزی از آب در میاد:

اون سال نیره رو توی دوره ی آزمایشی قبولش کردی و بعد هم حافظ کل. اون اومد، آدم بود و آدم تر شد. بعدش سارا. اول سارا رو بچه ی خوبیش کردی، بعد یه کاری کردی که بیاد توی جامعه. بعد قبولی توی دوره ی آزمایشی و بعد هم حفظ کل قرآن. همه و همه ی اتفاقاتی که از سال ورود نیره به جامعه تا امروز افتاده فکر می کنم یه جورهایی می خواسته منو آدم کنه . دوست دارم چیزهایی رو که بهم یاد دادی رو برات بگم. بعدش هم اگه چیزی رو جا انداختم خودت بهم بگی.

خودت می دونی امسال کاملا داشتم از جامعه و بچه ها ی جامعه جدا می شدم و فقط مهربانی ها و عشق به سارا و محبت های اون بود که باعث شد من دوباره بیام جامعه و البته می دونم که تو اون رو وسیله قرار دادی تا منو آدمم کنی. وقتی به نیره و سارا و پاکی و معصومیتشون فکر می کنم و اینکه با این همه پاکی خودشون رو یه آدم پر از گناه و خطا می دونند، از خودم بدم میاد. آخه اون هاکه اون جوری بودند اینقدر احساس گناهکاری می کنند. دیگه من چی بگم. منی که اگه اینجور باشه، باید سر به بیابون بذارم. خدایا خیلی مهربونی. منم دلم می خواد نماز شب بخونم و صبح ها برای اذان صبح بیدار بشم و ….

وقتی امروز صبح قبل از طلوع آفتاب برای نماز بیدارم کردی از شادی نمی دونستم چیکار کنم. یعنی می شه فردا صبح هم بیدارم کنی؟ ( با توجه به حدیثی که توی دفتر سارا خوندم. ) پس اگه اینطور باشه و همون طور که خودتم می دونی من فقط از وقت به تکلیف رسیدنم تا حالا شاید فقط 50-60 تا از نماز صبح هامو سر وقت خوندم. ( نمازم قضا نشده …. ) دیگه باید چی بگم؟!!! یعنی من دیگه اِندِ هرچی …   دیگه چی بگم. امروز صبح وقتی بیدارم کردی فهمیدم که مثل این که می خوای آدمم کنی و اگه تو بخوای می خوام آدم بشم. خدایا خیلی خوشحالم. گفتم امسال بهترین سال زندگی ام بود. آخه امسال بهترین و جدی ترین و قشنگترین و … ( هر چی بگم بازم کم گفتم ) تصمیم زندگی ام رو گرفتم. می خوام بیام حضوری. خودت که می دونی. پس به امید این که خودت موفقم کنی و به این امید که به من امید بدی و یه وقت پشیمونم نکنی. خدایا یعنی ممکنه؟؟؟ نمی دونم. خودت که بهتر می دونی چقدر خوشحالم. احساس می کنم فقط یک لایه نازک از پوست و گوشت و .. دور بدنم رو گرفته و توی بدنم پر از نوره. نوری که داره هر لحظه شدید تر می شه و از قلبم میاد بیرون. دارم می فهمم. ببخشید برای همه چیز. تو مهربونی منو می بخشی؟ خودت گفتی. دلم می خواد گریه کنم. پس چرا نمی ذاری اشکم در بیاد؟ خدایا دوست دارم کاری کنم که نیایش هم بچه ی خوبی بشه ولی چطوری؟؟؟ اگه تو بخوای و کمکم کنی حتما می تونم. فقط خواهش می کنم اول راه رو بهم نشون بده. خدایا خیلی گلی، خیلی با حالی، خیلی،خیلی، خیلی، خیلی، خیلی، خیلی …. چی بگم. هر صفتی که برات بگم، بازم کم گفتم. خدایا تو که اینقدر با حالی و منو با خوندن 3 صفحه از دفتر ساراسادات از این رو به او رو می کنی، پس خدا… می خواستم یه چیزی بگم ولی با خودم گفتم: من که نمی تونم خودم رو با تو مقایسه کنم. حتماً یه چیزی می دونی که این کارو می کنی.

خدایا به منم دادی، نه؟ پس منم کربلا می خوام. منم می خوام برم کربلا و همون جا جون بدم. خدایا تویی که اینقدر خوبی، تویی که اینقدر مهربونی، تویی که اینقدر نیره رو منتظر گذاشتی و آخرش هم بردیش مشهد، منم می بری کربلا؟ یعنی می شه؟ یه روز با سارا و نیره جلوی ضریح امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل (ع) وایسیم و بگیم: خدایا شکرت؟ خدایا. تنها چیزی که می تونم بگم: دوست دارم و خیلی ازت ممنونم. تا حالا باهات درد و دل نکرده بودم ولی حالا فهمیدم که چه خدای با حالی دارم.

خدایا، خیلی با حالی.

خدایا برام اهمیتی نداره کسی اینا رو بخونه یا نه. آخه این نامه ی توست . نه نامه ی من. شاید یه کسی مثله من با خوندن این دفتر آدم شد. البته نه این دفتر . دفتری که …

بنده ی کوچیک و گناهکارت: فاطمه

با برچسب: ,
ارسال در : دل نوشته های فاطمه
3 دیدگاه در “قشنگترین تصمیم زندگی
  1. پر از حسرت و بغض! گفت:

    سلام فاطمه؛ اینقدر با محبوب درد دل کردی که پسندیدت.خوش به احوالت, گرچه نمیای از احوالت برام بگی.میدونم…اگه خوبتر بودم شاید به من و امثال منی که با یاد تو و امثال تو بغض میکنن سری میزدی. ولی خوب هر وقت خیلی بیقرار میشم حس میکنم بهت نزدیک شدم…کاش به وبلاگت سر میزدی ویک پیغام کوچیک میذاشتی تا اینقدر سوت و کور نباشه…خدایابه این فاطمه هایت قسم مرا هم پاک کن وازمن راضی شو و در دیار نور پاکی همنشین آنها کن…الهی امید الهی امید فاطمه منتظرم جواب دهی …

  2. آزمون یاسی گفت:

    سلام فاطمه جون خوبی؟خدا خوبه؟بهشت چطوره؟خوش میگزره؟
    راستش من ندیدمت و نبودم ک ببینمت ولی خب ب هر حال منم ادمم دل دارم وقتی از دوستات میشنوم ک چقدر ادم بزرگی بودی چه دلی داشتی واقعا تعجب میکنم و فقط به خودم فک میکنم و جرعت مقایسه ندارم

    سلام منو به خدا برسون و از طرف من ببوسش
    دوست دارم دوست داشته و نداشتم

    وقتی چشات بازه بازه نمیتونی ببینی یه راه تازه وقتی تاریکی تو راهت باشه میبینی روزاتو تو ماه کامل جاده ی ماه به افتاب نجاته و تنها راه به بالاس میرسی به نور کامل اگه دستای تو باشه با هاش

  3. نرجس گفت:

    سلام فاطمه عزیزم ،خوشا به حالت که به خداجونت رسیدی ،فاطمه جان چندین شب است با خواندن دل نوشته هایت شب بیدارم وگریه میکنم ،فاطمه جان من دوران کودکی شما باشما آشنا شدم چند صحنه فیلم هم ازآن زمان درنمایشگاه قرآن اصفهان از شما دارم ،فاطمه جان منم برایت دارم دل نوشته می نویسم ازوقتی مطالبت را میخوانم هرگز نشد به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها بروم وبیادت نباشم ،تو واقعا یک فرشته بودی که خداجون تاب دوریت را نداشت ودوباره بردت پیش خودش سلام مارا هم به خداجون برسون ،خیلی با دل نوشته هایت آرامش گرفته ام ،خیلی به دعاهایت نیازمندم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*