مرگ نزدیک است… خیلی نزدیک …

بسم رب الرحیم

20/تیر/1392 – 2/ رمضان المبارک

پ . ن : حرف های ما هنوز نا تمام …. !

 

به نامش و به یادش …

یک حرف کلیشه ای برای شروع! هر چند تکراری اما همچنان پر از رمز و راز و پر از سخن … دو روزیست که مهمانیم! در شهر خدا. شهر رمضان! من البته از ان مهمان هایم که هنوز اندر خم دالان ورودی ایستاده اند و در انتظار یک اجازت صاحبخانه این پا و آن پا می کنند ! … انشاء ا… خدای یاریمان کند. از فردا …

دو روزیست پر حرف شده ام ! باز مغزم شروع به تراوش کرده و چه پر محصول و زاینده شده است اینبار … سرّش را نمی دانم … برای لحظه ای حس کردم کربلا همین جاست! بهتر بگویم کربلا اینجاست … من در کربلایم… در چند متری حرم ارباب .. به قول قیدار حضرت جون! آقا قمر بنی هاشم (ع) : سرّش را نمی دانم . برای ثانیه ای گنبد طلایی در ذهنم نقش بست سرّش را نمی دانم … ) چرخ دنده های ذهنم عجیب فعال شده اند! زیاد فکرمی کنند.البته هنوز نه خیلی زیاد!!! زیاد دستورمی دهند. زیاد کلام بر زبان جاری می سازند، زیاد توقع داشته باشند، زیاد مرا صدایم کنند. زیاده خواه شده اند!!!… من اما مشتاق همین زیاده خواهی ها هستم.. که پیشرفت ها زاییده ی زیاده خواهی ها هستند.

( مرگ نزدیک است… خیلی نزدیک .. همین جا در کنار من! قدم به قدم، شانه به شانه راه می آید با آدمی، با هر نفس قوی تر می شود… با هر نفس بیشتر نزدیک می شود… شاید هر لحظه هوس در آغوش کشیدنم را بکند… نمی دانم .. گاهی عجیب دلتنگش می شوم. ) همان موقع ها که دلم ” تنگ” می شود.. می شود همچو تُنگی تَنگ ! که حتی نفس کشیدن، ماهی قرمز کوچک را ساقط خواهد کرد. همان موقع ها که ناتوان می شوم در برابر عظمت دنیای کوچک بزرگ ناچیز توانا!ّ ناتوان در برابر بازی های دنیا.. بازی های بچه گانه ی دنیا.. آدم هایش … بزرگ شدن هایشان .. بزرگی نابالغی می آورد.. به خدا قسم دنیای کودکان، دنیای عاقلان است ! بچگی عاقلانه ترین دوران است.. برای هر کس.. هر آنکه روزی روی زمین قدمی گذاشت ، نفسی کشید، پلکی بر هم زد و روزی ، جایی … قدمش. نفسش، پلکش در گوشه از این خاک متوقف شد و سپس …….خاک !!!

دلم که تنگ شود، عقل و ذهن و دست و زبان و چشم و گوش و قدم و کلام و همه و همه را با خود تنگ می کند.. همان موقع ها تلنگری می زند به شیشه های خاک گرفته ی ذهنم.. یا بهتر باشد بگویم.. شیشه های خاکی ذهنم تلنگری زده می شوند .. توسط که ؟ !!! نمی دانم! شاید ” امید”، شاید ” عشق”، شاید “شادی” شاید ” استعدادها”، شاید ” مهربانی”، شاید ” یک غریبه ی آشنا”، ” تو”، شاید هم ” احسن الخالقین!”، نمی دانم… می آید، می گوید صاحبخانه اجازه هست؟! نظرم چه مساعد، چه نامساعد، می آیدـ! برای ورود به یک مخروبه نیازی به در زدن نیست! در خود با تلنگری نقش زمین می شود. شاید آن ویرانه منتظر مهمانی ست… کس چه می داند.. در ادامه ی کلام .. می آید! چرخی می زند، انگشتی روی خاک ها می کشد، عکس خودش را بر روی شیشه ها می کشد.. از اثر انگشتانش خاک ها ربوده می شوند، نور منفذ عبوری می یابد و با شور، سر به خانه ی ذهن و دل می کشد.. آن تازه وارد ناخوانده می گوید: این همه سیاهی برای چیست؟؟؟ آنگاه که هنوز – تو – هستی! من هستم! نور هست.. آب هست.. خاک هست .. جوانه خواهیم زد!!! گاهی وقت ها هم، اگر اوضاع دل خیلی خراب باشد همان غریبه ی مهربان گمنام می آید، آب و جارویی می کند دل را ، راه ناودان ها را باز می کند!… ناودان چشم! آب ها سرازیر می شوند. اشک ها.. اشک معطر به تربت دل! می آید .. می رود.. سایه ی مرگ را از پنجره های دل کنار می زند.. مرگ را در گوشه ای می نشاند.. اسب سرکشش را رام می کند و به او می گوید: می دانی که هنوز به این خانه دعوت نشده ای. ناخوانده خود را دعوت نکن.. آشوب های این دل با دست تو درست شدنی نیستند! هر گاه غمی در این خانه دیدی بدان علاجش به دست تو نیست. ( تو روزی مهمان دعوت شده ی این خانه خواهی شد… پیشاپیش، در این خانه سرکشی نکن… ! مرگ بر روی نیمکت چوبی کنار خانه ی دل می نشیند! دل خود صاحب خانه نیست! مستاجر است! صاحب خانه کس دیگری است! دعوت نامه ی مرگ را هم خود صاحب خانه خواهد فرستاد…! چه زمان؟! کس چه می داند .. شاید امروز، شاید همین دقیقه، شاید فردا، پس فردا، سه ماه بعد .. شاید هم 90 سال دیگر! کس چه می داند…. )

مرگ نزدیک شد.. همینجا! پشت در خانه ی دل! بر روی یک نیمکت چوبی انتظار می کشد… روزها را نشمار! این شمارش پایان ندارد.. دلم زیاده خواه است؟! کودک ذهنم زیاد شیطاانی می کند؟! بکند… ! روز مبادا همین جاست.. همین امروز ، همین لحظه .. همین جا! همه چیز در دستان توست . اگر بخواهی !!!…

وقتی تو نیستی نه هست های ما چونانکه بایدند نه بایدها…..عمری ست لبخندهای لاغر خود را ذخیره می کنم: “باشد برای روز مبادا.”

اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست آن روز هر چه باشد روزی شبیه دیروز روزی شبیه فردا روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کس جه می داند؟شاید امروز نیز روز مبادا باشد!

“وقتی تو نیستی نه هست های ما چونانکه بایدند نه بایدها……

هر روز بی تو روز مباداست!

ارسال در : دل نوشته های فاطمه
1 دیدگاه در “مرگ نزدیک است… خیلی نزدیک …
  1. حسن گفت:

    دلنوشته ات بسیار زیبا بود به خصوص در شرح روز مبادا، تا حال باخود فکر می کردم روز مبادا چه روزی است حال با ممطالعه این دلنوشته به جوابم رسیدم هرروزبدون یاد خدا و یاد مرگ روز مباداست و چه زیبا آخر دلنوشته ات مزین به قطعه ای از نوشته های مرحوم قیصر امین پور شده است .
    روحتان قرین رحمت های بیکران الهی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*