برای سارا

به نام تک یادگار هستی

هیچ وقت آن اولین دیدارمان را فراموش نمی کنم. نمی شناختمت، تو اما انگار خوب با من آشنا بودی. اولین برخوردت مرا شگفت زده کرده بود. انگار بالاخره کسی را برای دوست داشتن یافته بودم . من آرام قدم برمی داشتم و به تو نزدیک می شدم. تو ولی با نهایت شور و احساس با قدم های بلند و سریع به طرف من می آمدی مرا در آغوش گرفتی و پس از سلام و احوال پرسی متوجه شدم که این وجود سراسر شور و شوق و شیطنت متعلق به دختری 16 ساله به نام ساراست. از آن روز به بعد همیشه و همه جا در کنارت بودم. لحظه لحظه های بودن با تو رابه خاطر دارم و هرگز فراموش نمی کنم این ها را. فکر نکن که بی پایه و اساس می گویم. این کلمات از اعماق وجودم بر می آید و به روی کاغذ می نشیند. سپری می شد و مشغله ها و گرفتاری های من و تو زیاد زیادتر. ماه مهر فرا رسید. تو به مدرسه رفتی و من نیز به جامعه القرآن پا نهادم . من و تو هر یک به کارها و دروس خود مشغول بودیم و دیدارهایمان به هفته ای یک بار، دو هفته یک بار، ماهی یک بار و یا حتی بیشتر از آن رسید. روزهای پایانی بهار، دقایقی پس از ورود به کلاس حس غریبی از درون دل بشارت می داد به دیدار رویت و عطر حضورت. آن روز دلم گرفته بود. از همان صبح به طور عجیبی به آمدنت اطمینان داشتم. لحظات و ثانیه ها در پی هم حرکت می کردند. نزدیک ظهر بود، در حال حفظ سوره ی مرسلات بودیم با نوای آرامش بخش و دلنشین نهاوند. با حفظ هر آیه به انتهای جزء 29 نزدیک تر می شدیم و کم کم لرزش صداها شروع شده کمی بعد، قطرات اشکی که مانند مروارید از روی صورت هایمان می لغزید و به روی صفحات قرآن فرود می آمد. هر کدام گوشه ای کز کرده بودیم و در حال خود بودیم. هنوز خبری از تو نبود. ثانیه ها در حال سپری شدن بود ولی اشک ها در حال فزون. سرم پایین بود، روی قرآنم.کنار در نشسته بود. در کلاس باز بود . شخصی وارد کلاس شد. سرم را بالا نیاوردم… زیرا به دل خود اطمینان داشتم. می دانستم خودت هستی و همین طور هم بود. لحظه به لحظه آرام تر می شدم… وجودت همیشه برایم مایه ی آرامش بود. سرم را بلند کردم و تو را در برابر خود دیدم. باز هم تو به سمت من آمدی و من به سوی تو… در کنار هم نشستیم و این بار نیز تو پیش دستی کردی و مرا در آغوش گرفتی و .. آرام شدم، آرام آرام آرام….

اگر روزی همه از یادم بروند. کوه و جنگل و دشت و زیبایی هایش را فراموش کنم و حتی زندگی کردن را… بدان که چهره ماهت برایم فراموش شدنی نیست.

خاطرم نیست تو از بارانی یا که از نسل نسیم

هر چه هستی که مرا نیست هوایت، بویت، تو زمن یاد کنی یا نکنی

من به یادت هستم.

/مهر،لبخند، صبر، اندیشه/

در اقیانوس اندیشه ام، به افق ای دور می نگرم . موج ها به آرامی به ساحل تفکرم برخورد می کنند و ساحل اسطوره ی صبر مرا به خود می آورد. لبخند کوچکی روی لبانم نقش می بندد. چشمانم را می بندم و بر فراز اقیانوس به پرواز در می آیم. به یاد روزهای و لحظه ها و ثانیه های بودن در کنار دوستانم. بال می زنم و می کوشم تا وجودم را با مهر و محبت و یاد یاران مهربانم را تا ابد در کوله بار عشق نگه دارم.

ارسال در : دل نوشته های فاطمه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*